زبانحال حضرت زینب سلاماللهعلیها در برگشت به کربلا
ای در مـدار عـشـق نـیـمِ دیگـر من برخـیـز مهـمـانت رسـیـده دلـبر من در زیرِ خاکی خاکِ عالم بر سرِ من هرگـز نمیشد این جـدایی بـاورِ من باور نمیکـردم که داغـت را ببـیـنم روزی بیـاید بـر سرِ قـبـرت نـشـینم حالا رسیدم خواهرت خود را رسانده تقـدیر من را بر سرِ قـبـرت نشـانده جـسمِ مرا شـوقِ تو تا اینجا کـشانده ورنـه دگر جـانی بـرایِ من نمـانـده جـانـان من جـانی بده که نیـمهجـانم امروز من در کسوت یک روضه خوانم بعد از وداع آخـرت با کام عـطشان وقتی که رفتی ماندم و اندوه طفلان شد دیـدهام سـیل و دلم مانند طـوفان دنبال تو روحـم روانه شد به مـیدان تا اینکه رعد و برق ماتم زد به خیمه اسب بـدونِ صـاحـبت آمد به خـیـمه با سـر دویـدم سـویِ تـو پـایِ پـیـاده دیدم تنت در بین خاک و خون فتاده از دور دیـدم یـکنـفـر که ایـسـتـاده چکمه به سینه دشنه بر حلقت نهاده هر ثانیه بر خواهرت صد سال میرفت او ضربه میزد مادرت از حال میرفت بعد از تو فـکـر عـابـد بـیـمـار بودم فـکـر وداع و دفـنِ تو ای یـار بودم در حالـتی درمـانـده و دشـوار بودم تا چـشـم وا کـردم سـرِ بـازار بـودم تا آمدم بر خود دو دسـتم بـسته دیدم پیشانیات را روی نی بشکسته دیدم دشـمن مرا با جبر و ظلم تام میبرد گَه با شتـاب و گَه مـرا آرام میبـرد من را به جُـرم حـامیّ اسلام میبرد من را برای بزمِ شهـر شـام میبرد در پشت دروازه مرا با لـرزه بردند من را میان چـشمهای هـرزه بُـردند در پیش روی چشم خـیس کودکانت بـزم عـجـیـبی دیـدم از نامحـرمانت از کـینه ها کرده جسارت بر لبـانـت با چوب دستی ضربه میزد بر دهانت بر رقص و پا کوبی کنارت امر میکرد بالا سرت با خنده شرب خمر میکرد ساکت نماندم حرف حق ابراز کردم صوتِ علی را من طنین انداز کردم با خطبههایم مشت شان را باز کردم مثـل هـمه پیـغـمـبران اعجـاز کردم گر چه مـیان ریـسـمانها بود دسـتم بتهای شامی را خـلیل آسا شکـستم |